از خاموشیم کار رسیده است به جان/فریاد,که خاموشی مرا خواهد کشت...
دارم آخرین روزای دبیرستانمو میگذرونم.آخرین نفس های پایه ی متوسطه.....
یادمه اون اولا ....روزایی که تازه وارد دبیرستان شده بودم ,مثل اون سالی که تازه وارد راهنمایی شده بودم
یه حس خاصی داشتم
مثل حسی که وقتی سوار ترن هوایی هستی و سر یه شیب تند یه آن ترن مکث میکنه
یه مکث کوتاه و آرامش
و بعد یهو سرازیری توی شیب.....
اما الان یه حس درد عجیبی درست همین وسط قلبم دارم
شاید یه کمش به خاطر جدا شدن از دوستام باشه
یه کمش به خاطر اینه که حس میکنم هیچی شیطونی نکردم انگار
یه بخش اعظمش هم به خاطر اینه که امروز فهمیدم چقدر آدم دورو برم دوست داشتم
ولی هیچ وقت خیلی باهاشون دوست نبودم
چقدر دوسشون دارم.....و چقدر اون ها هم منو دوست دارن!
انگار که من هیچ کسی رو ندیدم........
به اندازه یه دایره المعارف لغت برای دوستای صمیمی ام معنا داشتم
اما .......خودم بی خبر بودم.
حیف....حیف این همه دوستای خوب.......
حیف این همه دلتنگی که تو راهه......
نظرات شما عزیزان:
خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو کلمه اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار
(حسین پناهی)
منم دبیرستانو تموم کردیم
اما شاید این پایان شروعی باشه تا برای هم بودن
همیشه دور بودن به معنی فراموش کردن نیست
گاهی فرصتیه برا دلتنگ شدن
تا خداحافظی نکنی سلام کردن بی معنیه
به سلام ها دل نمی بندم از خداحافظی ها غمگین نمی شوم
عادن کرده ام به و دوری و دوستی ماه و خورشید
Design By : Pichak |